خاطراتي سبز از ياد شهيدان


 






 

يک حق دروني
 

از سردار شهيد علي چيت سازيان – که در قله ي بلندي از تقوا و معنويت زندگي مي کرد – خاطراتي جالب و ارزنده اي نقل شده است. برخي از آن ها از کرامت هاي او حکايت مي کند. نمونه هايي که در سال 66 اتفاق افتاده گوياي اين مدعاست:
*-در حال کندن سنگر و آماده شدن براي دفع پاتک دشمن بالاي قله بوديم که علي آقا رسيد. گفت: کسي نيست از ما پذيرايي کند.
فوري چند تا کمپوت باز کرديم و روي يک سنگر روباز دور علي آقا حلقه زديم. همين که هسته ي آلبالو را در دهانش مي چرخاند، گوش هايش را تيز کرد. خمپاره اي زوزه کشيد و خورد به سينه ي کوه.
علي آقا گفت: يک حسي به من مي گويد که عراقي ها نمي توانند ببينند ما با هم کمپوت مي خوريم.
آخرين نفر که داخل سنگر اجتماعي شد، خمپاره به جايي که ما نشسته بوديم، اصابت کرد. (1)
*-علي آقا با تيم شناسايي از ميان شيار کوه "برده هوش "بالا مي آمد.
با ديدن آن ها گفتم: بچه ها، علي آقا دارد از گشت مي آيد: بساط چاي را آماده کنيد.
کنار سنگر رسيد و سلام کرد. چاي تعارف کرديم برنداشت. گفت: همه داخل سنگر و بعداً چاي.
همه داخل سنگر اجتماعي روي قله رفتيم. خمپاره زوزه کشيد و دقيقاً همان جا منفجر شد که يک دقيقه پيش چاي تعارف مي کرديم.
بوي تند باروت داخل سنگر را پر کرد. چشمانم از تعجب گرد شد. پرسيدم: علي آقا، از کجا فهميدي...
 
چاي را سر کشيد و گفت: وقتش نرسيده بود. (2)
*- اوايل سال 66 بود که علي آقا بچه هاي اطلاعات و عمليات را جمع کرد و گفت: بيايد هم قسم بشويم که از حالا تا دو سال در جبهه بمانيم، فقط دو سال.
همه متحير شديم. قبلاً مي گفت جنگ زمان و مکان نمي شناسد. ما وقف جبهه ايم... يک سال بعد خودش شهيد شد و دو سال بعد جنگ تمام شد. همه فهميدند علي آقا براي چه پيمان دو ساله گرفته بود. (3)

تو که آن بالا نشستي
 

در عمليات خيبر، آتش دشمن بي سابقه بود. عراق هر چه در توان داشت، به کار گرفته بود تا جزيره ها را پس بگيرد. خبرگزاريها گفتند که عراق يک ميليون و خرده اي بمب در منطقه ي خيبر ريخت به طوري که هيچ موجود زنده اي باقي نمانده. در يکي از پاتک هاي دشمن، پاي آقا مهدي ترکش خورد، از آن ترکش هاي درشت که هر کسي را زمين گير مي کند. ولي آقا مهدي چون وضع را بحراني ديد و صلاح نمي دانست بچه ها را تنها بگذارد، خصوصاً با توجه به فشار غيرقابل تحملي که روي آنها وارد مي شد، سوار موتورش شد و بعد از يک ساعت برگشت. نمي دانستيم براي چه کاري عقب رفته بود. بعد فهميديم رفته بود زخمش را باندپيچي کند و شلوار خونيش را عوض نمايد. (4)

وفا، مروت، جوانمردي
 

شهداي لشکر (5) افتاده بودند حدفاصل خاکريز ما با خاک ريز عراقي ها، بايد شبانه مي رفتيم براي انتقال آنها. دوبار رفتيم و متوجه شديم عراقي ها مين تله اي زير اجساد پاک شهدا گذاشته اند.
برگشتيم، نااميد و خسته. خبر به علي آقا چيت سازيان، فرمانده ي اطلاعات و عمليات – که رسيد، برافروخته گفت: وفا، مروت، جوانمردي !
و چند بار تکرار کرد.
تيم شناسايي، خجالت زده برگشت. شب اول با تکان دادن پيکر اولين شهيد دست يکي از بچه ها با انفجار مين تله اي قطع شد. اما بچه ها متوجه شدند مين ها از کجا تله شده اند. شب دوم، هشت شهيد به عقب آورديم. (6)

اندازه ي اندازه
 

اطراف مان را که نگاه کرديم، جاي خالي خيلي از بچه ها را که شهيد شده بودند و خاطرات زيادي با آن ها داشتيم، مي ديديم. خيلي دلتنگ شده بوديم. چند نفري جمع شديم و رفتيم گلزار. يکي يکي سر مزار دوستان رفتيم. هر کس تو حال خودش بود. ديديم حاج احمد (7) نيست. گشتيم تا توي قبر خالي او را پيدا کرديم. تا ما را ديد، گفت: مي خواستم ببينم اين قبر اندازه ي من هست يا نه ؟
چند ماه بعد که شهيد شد، توي همان قبر خواباندنش و اندازه ي اندازه اش بود. (8)

مانند کوه
 

به خاطر گرماي 50 درجه و کشنده ي اهواز، لشکر ثارالله روزه داري را براي حفظ سلامت بچه ها ممنوع کرده بود. اگر در هر چند دقيقه ليواني آب نمي خوردي، گلويت از گرما خشک مي شد و از گرمازدگي به حالت مرگ مي افتادي. در همان ايام، علي آقا (9) آمد و تأکيد کرد کسي نفهمد.بعد به من آهسته گفت: تا آخر ماه مبارک رمضان مهمان شما هستم.
خيلي خوشحال شدم. هر روز يک کمپوت براي سحر تحويلش مي دادم و از خدا مي خواستم در آن گرماي کشنده ياري اش کند. سر سفره، هميشه جايش خالي بود. بچه ها دائم سراغش را مي گرفتند. اما قسم خورده بودم که از روزه داري او چيزي نگويم. لذا مي گفتم موقع ناهار مي رود پيش فلان کس. باور نمي کردم حتي چهار روز دوام بياورد اما بعد از سي روز، با ضعفي در چهره به من گفت: خدا اجرت بدهد. (10)

با گلوله سبک نه
 

در عمليات بدر، عده اي موتور سوار از لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) تحت عنوان گروه ذوالجناح، رزمندگان مستقر در خط را پشتيباني مي کردند. اين موتور سوارها با خورجين هاي آهني – که از قبل روي موتورهاشان تعبيه شده بود – آب، مهمات و آذوقه به رزمندگان رسانده، در برگشت، مجروحان را به اسکله منتقل مي نمودند. يکي از آنها از نيروهاي گردان موسي بن جعفر از استان سمنان به نام جامي بود. جامي بي وقفه نيروهاي مستقر در خط را تدارک مي کرد. او مي گفت: حيف است با گلوله هاي سبک به شهادت برسيم. من دوست دارم با گلوله ي تانک به شهادت برسم.
جامي در حالي که به تدارک نيروهاي مستقر در خط مشغول بود، مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و روح نازنينش به ملکوت اعلي پيوست. (11)

حماسه ي نبيري
 

سردار کاوه نبيري در کربلاي 5 کربلايي شد. وي در اين عمليات به عنوان فرمانده محور يکم فعاليت مي کرد. کاوه در عمليات بدر از ناحيه ي گوش زخمي شد اما در صحنه نبرد باقي ماند. لحظاتي بعد ترکشي به صورتش اصابت نمود، بعد از پانسمان هر اندازه همرزمان اصرار کردند، به عقب نرفت. از ناحيه گردن هم با ترکش خصم جراحت برداشت. او را پس از پانسمان به عقب منتقل کردند اما چند ساعت بعد به خط برگشت و در کنار يارانش به جنگيدن با اهريمنان ادامه داد. (12)

براي آن که عمليات لو نرود
 

از بس گفته بود بچه اي، اگر زخمي بشوي، آه و ناله مي کني و عمليات لو مي رود، بغض کرده بود. شايد هم حق داشتند. نه اروند با کسي شوخي داشت نه عراقي ها.
اگر عمليات لو مي رفت، غواص که فقط مسلح به يک چاقو بودند قتل عام مي شدند. سرانجام، فرمانده که اشتياقش را ديد و از طرفي بغض کردنش را، موافقت کرد.
در گل و لاي اروند در ساحل فاو، دراز کشيده بود. هر دو پايش قبل از خودش رفته بود يا به وسيله کوسه يا ترکش خمپاره، دهانش را پر از گل کرده بود تا عمليات لو نرود. (13)

پايداري تا پرواز
 

ضد انقلاب براي سردار کلانتر پيغام و نامه زيادي فرستاد که از کردستان برود ولي آن بزرگوار مي گفت: هرگز جايي نمي روم. من براي اين کارها کمر خود را محکم بسته ام و از چيزي باک ندارم.
اعضاي گروهک ضد انقلاب در يک کمين ناجوانمردانه، کلانتر و همرزمانش را به شهادت رساندند و بعد با کمال قساوت روي شهدا و اتومبيل حامل آنها بنزين ريختند و پيکر مطهرشان را سوزاندند.
پيکر محمدرضا کلانتر به گونه اي سوخته بود که آن را به مادرش نشان نداده، گفتند: شما طاقت ديدنش را نداريد. (14)

معجزه اي براي حميد
 

روزي چشم هاي حميدرضا محمدي (15) را غرق در اشک ديدم. بعد از اصرار و سؤال زياد گفت: با موتور در طول يک ميدان مين رفته، در جايي متوقف شدم و موتور را روي جک گذاشتم. در کنار لاستيک جلوي موتور، يک مين ضد تانک و کنار لاستيک عقب نيز يک مين ضد تانک قرار داشت. جک موتو هم در چند سانتي يک مين محافظ پدالي بود. کوچک ترين حرکتي کافي بود که مين محافظ، غرش مين هاي ضد تانک را به هوا بلند کند. (16)

يک صحنه ي تکان دهنده
 

سردار رحيم انجفي –فرمانده ي تيپ يکم لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) – در تاريخ 5 /8 /62 در عمليات والفجر 4 بر اثر اصابت تير به دست و پهلو به مقام عظيم شهادت نايل گرديد. يکي از عزيزان ضمن خاطره اي از آن بزرگوار گويد: در يکي از جبهه هاي غرب که برادر انجفي به ديدار بچه ها آمده بود، توفيق يافتم شب در خدمت ايشان باشم. غذاي مختصري صرف شد و همه خوابيدند. هنوز خوابم نبرده بود که چيزي نظرم را به خود جلب کرد. به دقت به اطراف نگريستم. با کمال حيرت و شگفتي متوجه شدم شهيد رحيم انجفي برپاي رزمندگان بوسه مي زند و اشک مي ريزد. (17)

پي نوشت ها :
 

1.راوي: محمد ويسي، ر.ک: دليل، ص 233 .536(موسوي، شاهد، تهران، اول: 82).
2.همان، ص 242.
3.ر.ک: تو که آن بالا نشستي، ص 78 و 81 و 82.
4.راوي: احسان قنبري، همان، ص 245.
5.لشکر انصارالحسين (ع).
6.راوي: حسين توکلي، ر.ک: دليل، ص 195 (بنياد حفظ آثار، تهران، دوم: 87).
7.فرمانده ي شهيد گردان، موسي بن جعفر (ع)
8.ر.ک: پلاک 17 (نشريه ي داخلي لشکر علي بن ابي طالب)، ص 15.
9.ظاهراً منظور سردار علي ژاله بود. اين بزرگوار در کربلاي 5 کربلايي شد.
10.ر.ک: شميم عشق، شهريور و مهر 87، ص 14.
11.ر.ک: سر رسيد خيبرشکنان، ذيل تاريخ 19 اسفند (87).
12.ر.ک: سر رسيد خيبرشکنان، ذيل تاريخ 26 و 27 دي (87).
13.ر.ک: امتحان نهايي، ص 9، به نقل از روايت مقدس، ص 321 و 322.
14.راوي: همرزم سردار کلانتر، ر.ک: غربت سبز، ص 115.
15.مسؤول واحد تخريب لشکر 17 که در تاريخ 25 /5 /62 به مقام عظيم شهادت نائل گرديد.
16.راوي: دوست شهيد، ر.ک: سررسيد خيبرشکنان، سال 87، ذيل تاريخ 13 و 14مرداد.
17.راوي: برادر شهيد، ر.ک: سر رسيد خيبرشکنان، سال 87، ذيل 7 آذر.
 

منبع: نشريه پاسدار اسلام، شماره 337.